fereshtenejat

fereshtenejat

 سلام...کامی جان...خوبی؟خنده م میگیره ناخوداگاه.مسخره ست نه؟انگاردارم بادرودیوارحرف میزنم....

برعکس پارسال امسال هیچ برنامه ی ای برای امشب ندارم...احساس خنثی بودن دارم...دیشب تاصبح گریه کردم و چشمام خستن.دلم نمی خواد هیچی بگم حرفی ندارم...توی این یه سال من سخت ترین روزهاروگذروندم وروزهایی هم بودن که خیلی زیبابودن...ناشکری نمی کنم بابت همشون از خداممنونم که ازغم هاگذشتم و خوشی هاخاطره شدن...به امیدروزهای بهتر...

.........................................

سلام حمیده جان.نمی دونم کی این پست رومیبینی شاید یه روزسرزده بیای و ببینی یاشاید خبرت کردم.فعلا نمی دونم.....

راستش چندروزیه دوباره حالم بده.دوباره دارم میرم سمت کامران.دوباره شبافقط تورویاهام کامران رومیبینم...چندشب پیش داشتم خوابشو میدیدم.نمی دونم خدا چرا می خواد طعم تمام زجرهایی روکه می شه ازیه نفرچشید روبچشم!توی واقعیت که بدترین هاش رودارم تجربه می کنم...ندیدنش...فاصله ی طبقاتی و فرهنگی و سنی و .........تمام فاصله هایی که میشه بایه نفرداشت!ازطرفی هم اعتقاداتمون که هیچ کدوممون نمی تونیم ازشون بگذریم...نمی دونم شاید اگه یه مسیحی بودحاضربودم به خاطرش دینم روعوض کنم ولی اعتقاداتم روداشته باشم اما.......همه مون می دونیم که الان نمیشه....

می دونی خوابم چی بود؟؟؟بذاربرات تعریف کنم...زمان توخوابم مثل برق و بادمیگذشت و فقط توی زجرهایی که میکشیدم متوقف میشد...همه چیزروداشتم از صفحه ی مانیتورم می دیدم!خبرتصادف کامران وشایعه مرگش!(خدای نکرده،زبونم لال،گوش شیطون کر)....نمی دونی چه حالی بودم اونقدرررررررزجه زدم که نفسم بالانمی اومد...زمان گذشت وفیلمی ازکامران اومدکه نشسته روی ویلچروداره بادوربین حرف میزنه...میگفت من خوبم وفقط پاهام صدمه دیده.دعاکنیدبتونم دوباره راه برم.دوستتون دارم و....

وبازهم دیوونه شدم...دیدن اون صحنه که کامران دیگه نمی تونست راه بره داشت دیوونم میکرد.افتضاااااااااح بود.......وبازهم غم و اشک....وزمان گذشت...

دوباره یه فیلم دیگه.یه کشتی بود و داخل اتاقکش کامران نشسته بود و یه دخترقدبلندسفید باموهای قهوه ای و چشمهای عسلی وخیلی زیبا هم پیشش نشسته بود...دختردست کامران روگرفت وکامران بلندشدوایستاد!نمی دونی که انگاردنیاروبه من داده بودن.کامران سلامتیشوبه دست آورده بود.روبه دوربین گفت این یکی از سورپرایزهام بود و سورپرایز بعدی(اشاره کردبه اون دختر)معرفی می کنم همسرآینده م که به زودی ازدواج می کنیم........

وقتی از خواب بلندشدم دیدم چشمام خیس اشکه وچشمام از بس که گریه کردم ورم کرده...

ولی دیشب بیداربودم.توبیداری گریه می کردم وتورویاکامران موهامونوازش می کرد ودلداریم میداد...

حمیده نمی دونم چرا دارم این حرفاروبه تومیگم امااونقدرحرف تودلم دارم ک دلم داره میترکه!

می خواستم یه وب بزنم و همه چیزروبرای کامران تعریف کنم اما...وقتی قرارنیست کسی اونهاروبخونه چه فایده ای داره؟؟!!!

ببخشید اگه ناراحتت کردم...

سالگردآشناییمون مبارک...........


برچسبها:
نوشته شده در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:,ساعت 17:35 توسط maryam|

 سلام...کامی جان...خوبی؟خنده م میگیره ناخوداگاه.مسخره ست نه؟انگاردارم بادرودیوارحرف میزنم....

برعکس پارسال امسال هیچ برنامه ی ای برای امشب ندارم...احساس خنثی بودن دارم...دیشب تاصبح گریه کردم و چشمام خستن.دلم نمی خواد هیچی بگم حرفی ندارم...توی این یه سال من سخت ترین روزهاروگذروندم وروزهایی هم بودن که خیلی زیبابودن...ناشکری نمی کنم بابت همشون از خداممنونم که ازغم هاگذشتم و خوشی هاخاطره شدن...به امیدروزهای بهتر...

.........................................

سلام حمیده جان.نمی دونم کی این پست رومیبینی شاید یه روزسرزده بیای و ببینی یاشاید خبرت کردم.فعلا نمی دونم.....

راستش چندروزیه دوباره حالم بده.دوباره دارم میرم سمت کامران.دوباره شبافقط تورویاهام کامران رومیبینم...چندشب پیش داشتم خوابشو میدیدم.نمی دونم خدا چرا می خواد طعم تمام زجرهایی روکه می شه ازیه نفرچشید روبچشم!توی واقعیت که بدترین هاش رودارم تجربه می کنم...ندیدنش...فاصله ی طبقاتی و فرهنگی و سنی و .........تمام فاصله هایی که میشه بایه نفرداشت!ازطرفی هم اعتقاداتمون که هیچ کدوممون نمی تونیم ازشون بگذریم...نمی دونم شاید اگه یه مسیحی بودحاضربودم به خاطرش دینم روعوض کنم ولی اعتقاداتم روداشته باشم اما.......همه مون می دونیم که الان نمیشه....

می دونی خوابم چی بود؟؟؟بذاربرات تعریف کنم...زمان توخوابم مثل برق و بادمیگذشت و فقط توی زجرهایی که میکشیدم متوقف میشد...همه چیزروداشتم از صفحه ی مانیتورم می دیدم!خبرتصادف کامران وشایعه مرگش!(خدای نکرده،زبونم لال،گوش شیطون کر)....نمی دونی چه حالی بودم اونقدرررررررزجه زدم که نفسم بالانمی اومد...زمان گذشت وفیلمی ازکامران اومدکه نشسته روی ویلچروداره بادوربین حرف میزنه...میگفت من خوبم وفقط پاهام صدمه دیده.دعاکنیدبتونم دوباره راه برم.دوستتون دارم و....

وبازهم دیوونه شدم...دیدن اون صحنه که کامران دیگه نمی تونست راه بره داشت دیوونم میکرد.افتضاااااااااح بود.......وبازهم غم و اشک....وزمان گذشت...

دوباره یه فیلم دیگه.یه کشتی بود و داخل اتاقکش کامران نشسته بود و یه دخترقدبلندسفید باموهای قهوه ای و چشمهای عسلی وخیلی زیبا هم پیشش نشسته بود...دختردست کامران روگرفت وکامران بلندشدوایستاد!نمی دونی که انگاردنیاروبه من داده بودن.کامران سلامتیشوبه دست آورده بود.روبه دوربین گفت این یکی از سورپرایزهام بود و سورپرایز بعدی(اشاره کردبه اون دختر)معرفی می کنم همسرآینده م که به زودی ازدواج می کنیم........

وقتی از خواب بلندشدم دیدم چشمام خیس اشکه وچشمام از بس که گریه کردم ورم کرده...

ولی دیشب بیداربودم.توبیداری گریه می کردم وتورویاکامران موهامونوازش می کرد ودلداریم میداد...

حمیده نمی دونم چرا دارم این حرفاروبه تومیگم امااونقدرحرف تودلم دارم ک دلم داره میترکه!

می خواستم یه وب بزنم و همه چیزروبرای کامران تعریف کنم اما...وقتی قرارنیست کسی اونهاروبخونه چه فایده ای داره؟؟!!!

ببخشید اگه ناراحتت کردم...

سالگردآشناییمون مبارک...........


برچسبها:
نوشته شده در یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:,ساعت 17:35 توسط maryam|



      قالب ساز آنلاین